محاورات

عنوان کتاب: روزی که صداها را دیدم

نویسنده: مجید میرزاوزیری

ناشر: انتشارات سخن گستر

تعداد صفحات: 94 صفحه

قیمت چاپ اول (سال 84): 1000 تومان

آیا تصور دنیا بدون داشتن هیچ تصویری از آن برای شما ممکن است؟ آیا می‌توانید تعریفی از مفهوم «دیدن» ارائه دهید، به نحوی که حتی کسی که تا به حال تجربه آن را نداشته است نیز درک کند چه می‌گویید؟ آیا بینایی خود را یک برتری و نابینایی عده‌ای را نوعی نقص تلقی می‌کنید؟ آیا دلیلی برای نابینایی قلیلی از آدمیان دارید؟ آن را نشانه ظلم خدا، بی عدالتی خدا و وجود شر در آفرینش می‌دانید و یا دلیل دیگری برای آن قائلید؟

این پرسش‌ها و چندین و چند پرسش دیگر، ممکن است از همان ابتدای شروع خواندن کتاب «روزی که صداها را دیدم» ذهن خواننده را چنگ بزند و حتی تا مدت‌ها بعد از اتمام این کتاب کم حجم اما عمیق نیز او را به حال خود وانگذارد! این کتاب، روایت زندگی زنی است که به طور مادرزاد نابینا چشم به جهان گشوده است –علاوه بر اینکه یکی از پاهایش کوتاه تر از دیگری است- و در حدود سن هفتاد سالگی با یک عمل جراحی به طور معجزه آسایی قادر به دیدن می‌شود. اما آنچه در این داستان خواننده را به حیرت وامی‌دارد، معجزه بینا شدن آن پیرزن هفتاد ساله نیست، بلکه هفتاد سال زندگی همراه با بصیرت و روشنی دل اوست. او با هوش و ذکاوتش، و از طریق ارتباطی که در دل با «نوری الهی» -چیزی که او آن را بهترین دوست خود می‌داند- دارد، «منطق» را جایگزین چشم‌هایش می‌کند و به یک جهانبینی عمیق و ژرف دست می‌یابد. زیرا از طریق روشنایی که نوری الهی به دلش می‌اندازد، می‌فهمد که«منطق زبان انشاء طبیعت است و کتاب آفرینش به زبان منطق نوشته شده است. اگر منطق را بدانی نیازی به دیدن برای درک حقایق نداری، چون منطق تصویر حقیقت را بی تصور متصور می‌سازد». [صفحه 8]

او از این طریق چنان درکی از پیرامونش پیدا می‌کند که حتی در ده سالگی، خواهرانش به نابینا بودن او شک می‌کنند! و در هفتاد سالگی، هنگامی که بعد از اولین بار بعد از عمل چشمانش را باز می‌کند و اعداد نوشته شده بر روی تقویم رومیزی پزشک را می‌خواند، پزشک درباره اطلاعات داخل پرونده بیمارش مبنی بر مادرزاد بودن نابینایی‌اش دچار تردید می‌شود. او در جایی از داستان، که در قالب روایت حقایق زندگی آن زن از زبان خودش برای عروسش می‌باشد، درباره دوران ده سالگی خود چنین می‌گوید که «من در این ده سال زندگی شاید دو برابر افراد معمولی فکر کرده‌ام و بنابراین می‌توان گفت به اندازه یک فرد بیست ساله تجربه فکر کردن دارم. کسی که می‌بیند کمتر فکر می‌کند چون وقت خود را باید در به کارگیری حواس مختلف خود تقسیم کند و من چون نمی‌بینم وقتم را صرف بارور کردن حواس دیگرم کرده‌ام». [صفحه 17]

خواندن این کتاب را  به همه توصیه می‌کنم. خواندنش زمان زیادی از شما نمی‌برد اما به جرات می‌گویم که هر جمله‌اش ذهن‌تان را ساعت‌ها و چه بسا، روزها به خود مشغول می‌کند.

آگاهی بالای این زن با وجود نابینا بودنش، چندان هم به نفعش نبوده و به نقل از خودش: «گاهی اوقات با خود فکر می‌کردم بهتر است از هوش خود استفاده نکنم تا بقیه باور کنند که واقعاً نابینا هستم، اما نمی‌شد».[صفحه 10] . با آنکه در جاهایی از داستان، فشار بدبختی‌ها و ظلم‌هایی که در حق این زن می‌شده است، بغض به گلوی خواننده می‌آورد،اما در آخر اگر اشکی بر چشم خواننده جاری شود، تنها یک دلیل می‌تواند داشته باشد، آن‌هم مستحق خود دانستن ناسزایی است که آن زن ابداع کرده است: «بی نگاه»! به نظر آن زن نابینا «بدترین چیز این است که چشم داشته باشی ولی نگرش نداشته باشی» [صفحه 16] و به راستی که وقتی نگرش آن زن نابینا را با خود مقایسه می‌کنیم، خود را «بی نگاه» می‌یابیم!

اگر پیش از مطالعه دیباچه این کتاب، شروع به خواندن داستان کرده باشیم، ممکن است برای راحتی وجدان خود، دست به انکار حقیقت بزنیم و پیش خود فکر کنیم که تمام این‌ها زاییده خیال نویسنده است، اما نگاهی به دیباچه، حیرتی مضاعف برای خواننده به همراه می‌آورد! این داستان، یک داستان واقعی است: داستان زندگی مادر نویسنده! نویسنده خود در این باره می‌گوید: «اگر این حکایت را حتی از زبان یک دوست می‌شنیدم باور نمی‌کردم و می‌پنداشتم جزئیات جور آمده در این واقعه، همانند داستان رویاگونه‌ای است که کودکان در بازی‌های خود سرهم می‌کنند. اما واقعیتی که زندگی مادرم، بتول کرباسفروشان را دگرگون ساخت، محکمتر از آن بود که دروغ یا رویا تلقی شود».

 

ویژگی منحصر به فرد این کتاب که مقتضای هوش و نبوغ نویسنده آن است و در رویاگونه به نظر رسیدن این داستان واقعی بی‌تاثیر نیست، گذشته از مفاهیم ژرف فلسفی که به ساده ترین زبان ممکن در لابلای داستان نهفته شده است، ردّپای «ریاضی» و رمز و رموزی است که تنها از طریق ریاضی قابل حل و درک می‌باشد. شخصیت اصلی داستان، یعنی همان زن نابینا، از همان کودکی برای هر نامی یک عدد در نظر می‌گیرد که این عدد بر اساس رقمی که به هر حرف اختصاص داده همراه با یک فرمول ساده ریاضی (به کار بردن اعداد در مبنای پنج) به دست می‌آید. زن نابینا می‌گوید «دیگران که به قول خودشان می‌گفتند بینا هستند، ظاهراً می‌توانستند با شنیدن یک کلمه شکل آن را در ذهن خود ترسیم کنند و من یاد گرفته بودم با اندیشیدن به یک عدد، میزان کمّی آن را در ذهن بسازم» [صفحه2]. و جالب این جاست که فرمول به کار رفته شده برای بدست آوردن این اعداد باعث شده که بسیاری از این اعداد خاصیت خودمتقارنی یا خود مقلوبی داشته باشند که معانی خاصی را به ذهن القا می‌کنند.

معرفی نویسنده

جذابیت داستان روزی که صداها را دیدم، با داشتن شناختی درباره نویسنده دوچندان می شود. [برای خود من، دیدن نام این شخص بر پیشانی آن کتاب به عنوان نویسنده عامل خواندن کتاب شده بود!] جناب آقای مجید میرزاوزیری، از جمله استادان برجسته گروه ریاضی دانشگاه فردوسی هستند که با وجود سن نسبتاً کمی که دارند، موفقیتهای زیادی در این عرصه داشته و دارند. اما این همه مانع رسیدگی ایشان به سایر علایقش نشده است، چنانچه در دیباچه همین کتاب نیز آورده است که «من همواره بر این باور بوده‌ام که پرداختن به علاقه‌ها به مراتب دلنشین‌تر از دست و پا زدن در طوفان روزمرگی‌های زندگی است... من نه تنها کار آنان که قضایای مجرد ریاضی را با لذتی زایدالوصف خلق می‌کنند تقبیح نمی‌کنم، بلکه خود نیز به جنبه‌های مجرد ریاضیات عشق می‌ورزم. اما معتقدم پرداختن به آن مهم نباید ما را از وظیفه دیگری که در برابر اجتماع داریم باز دارد. شعر می‌تواند بخش احساسی مغز ما را نوازش دهد و ریاضیات، اقلیم منطقی ذهن را بارور می‌سازد. پرداختن به یکی از این دو، مانع دیگری نخواهد شد. با این حال کسی که تنها یکی از این دو توانایی را در اندیشه خود شناسایی کند، مورد احترام است و به هرکدام بپردازد به دیگری نیز راه خواهد یافت». [دیباچه روزی که صداها را دیدم]

استاد میرزاوزیری در کتاب‌های داستان‌گونه دیگری نیز که نوشته‌اند، به مفاهیم فلسفی و ریاضی بسیاری پرداخته‌اند و آن‌ها را با شیرین‌ترین و شیواترین زبان برای خواننده قابل فهم کرده‌اند.

 

*بعداً نوشت: فکر کردم خیلی هنر کردم این کتاب رو معرفی کردم!!! بعد از ارسال مطلب به عقل مبارک رسید که در اینترنت سرچ کنم، دیدم علاوه بر کلی مطلب خیلی مفیدتر دیگری در اینباره، حتی فایل دانلود کتابهای استاد هم هست! حالا اگر تونستم شما رو به این کتاب و آثار دیگر استاد علاقه مند کنم، زحمت سرچ دوباره رو خودتون بکشید.


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14 شروع محاوره 11:51 عصر توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()